چه خوش صید دلم کردی - ملوک ضرابی-دانلود
شعر : حافظ
آهنگ:
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستـت را
که کس آهوی وحشی را ازاین خوش تر نمی گیرد
خدا را رحمی ای لیلی که مجنون سر کویش
در دیگــــر نمی دانــد ره دیگــر نمـــی گیــــرد
با عاشقان بیدل تا چــند نـاز و عشـــوه
بر بیـدلان مسکیـن تا کـی جفـا و زاری
از عشقت ای نگارم در ســوز و التهـابم
گر حال من بدانی دانم که رحم آری
من هم به عشقت ای دل پابند و بیقرارم
خـون شد دلم خدایا زین صبر و بیقراری
*************************
دلم جــز مهر
مه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم
پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای
نصیحتـــگو حدیــث سـاغر و می گو
که نقشی در
خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیـــا ای
ســاقــی گلــرخ بیـاور باده رنگین
که فکری در
درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم
پنهان و مردم دفتر انگارند
عجـــب گر
آتش این زرق در دفتــر نمیگیرد
من این دلق
مـرقع را بخـواهم سوختن روزی
که پیر می
فروشانش به جامی بر نمیگیرد
از آن رو
هســت یـاران را صفــاهـا با می لعلش
که غیر از
راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی
چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کـایــن
وعـــظ بیمعنـــی مـــرا در ســـــر نمیگیرد
نصیحتگوی
رندان را که با حکم قضــا جنگ است
دلـــش بـــس
تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم
که چون شمع اندر این مجلس
زبــــان
آتشینـــم هســــت لیـــکن در نمــــــیگیرد
چه خوش صید
دلـــم کردی بنازم چشم مستـت را
که کس مرغان
وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در
احتیاج ما و استغنـــای معشوق است
چه سود
افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه
را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیــرد
این آتـــش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی
ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگـــر
نمیدانـــد رهــی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر
شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای
حافـــظ را چـرا در زر نمیگیرد
********************************
چون
در جهان
خوبی امروز کامکاری
شاید
که عاشقان را کامی ز لب برآری
با
عاشقــان
بیدل تا چند ناز و عشوه
بر
بیدلان مسکین تا کی جفا و خواری
تا
چند همچو چشـــمت در عین ناتوانی
تا
چند همچو زلفت در تاب و بی قراری
جوری
که از تو دیدم دردی که از تو بردم
گر
شمه بدانــــی دانـــم که رحمـــــت آری
از
باده وصالـــــت گر جرعــــه ای بنوشم
تا
زنـــــــده ام نورزم آئیـــــن هوشیــاری
در
هجر مانده بودم باد صبا رسانید
از
بوستان وصلـــت بوی امیدواری
ما
بنده ایم و عاجز تو حاکمی و قادر
گر
میکشی بزورم ور میکشی بزاری
دکان
عاشقی را بسیــــار مایه باید
دلهای
همچو آذر چشمان رودباری
گرچه
ببوی وصلت در حشر زنده گردم
سر
بر نیارم از خاک از روی شرمساری
آخر
ترحمی کن بر حال زار حافظ
تا
چنــــد ناامیدی تا چند خاکساری
شعر :
حافظ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاه شما در باره این ترانه